هیچ عنوانی براش پیدا نمیکنم واقعا. عصر دلتنگی
در حالی نشستم تو هوای شرجی طور مغازه پشت سیستم و اینو دارم مینویسم که دل و دماغی برای مغازه موندن و هیچ کار دیگه ای واقعا ندارم. علتش که معلومه درسته؟ درسته. قهر و بحث و مشاجره های ما.
دلم میخواست الآن عین آدم خونه بودیم مینشستیم رو بالکن دوتا چایی میخوردیم باهم...
نه اینکه مثل همیشه موقع بیرون رفتنی چیزی که یکم خوب شدیم باهم اینقدر قر و قرو قرررر میچرخونی و ویز ویز میکنی و رو حرفت وایمیسی تا دعوامون بشه و جرو بحث کنیمو با قهر از هم برسیم به اون جا و اخمامون تو هم باشه و یا تو باهام حرف نزنی یا سرتو رو به من نگیری همش و...
خونه ی بابات!!
واقعا نای نوشتن و حرف زدن ازش ندارم. اوقم میگیره از گفتن این که بابا من شاکی بودم. من ناراحت شدم. تو اونطور رفتار میکنی. آخرسرشم خودت قهر میکنی؟
دوشب پیش ساعت 10.11 شب حدودا، هردو دراز کشیدیم پیش هم، قبلش چقدر گفتیم حرف زدیم و سر به سر هم گذاشتیم و...، یهو کم کم تو داری رو میگیری ازم و درست حسابی جواب نمیدی و... من متوجه میشم و هرچی میگم چی شده چرا ناراحتی و... هی میگی هیچی چیزی نیست تا فردا ظهرم رفتارات همینطور ادامه دارن و رفته رفته بدتر میشی و کامل حالت قهر و حرف نزدن گرفتی...منم هی پرسیدم چی شده و سعی کردم نزدیک بشم بهت، تو بدتر کردی و شدی...تا آخرسر، سر نهار بحثمون بالا گرفت اون روز و دادوبیداد و دعوا و بالا رفتن صدا سر اینکه چرا اینطور شده...
تو میگی نپرسیدی. میگم نپرسیدم؟ میگه بگمم فایده نداره تو که نمیفهمی. میگم نمیفهمم؟ چیو گفتی. میگفتی اصلا ببینی میفهمم کاری میکنم یا نه...همینجور باز یک در میان میگی نمیفهمیدی، نپرسیدی، کاری نمیکردیف نه هیچی نیست هیچی نبوده. حوصله نداشتم و...
بعداز دو سه روز کشمکش، بحث، قهر و آشتی و...باز امروز تو راه رفتن به خونه بابات بحثشو پیش کشیدی و میگی اون شب من حس کردم تو بهم خیلی توجه نکردی بی حوصله شدم و رفتم تو خودم و چونم میدونستم تو کاری نمیکنی و درک نمیکنی و...، بهت نگفتنم ساکت شدم که ناراحت نشی عصبی نشی و...
میگم فرقی کرد الان گفتن یا نگفتنت؟ نگفتنی ک بجاش اون ساعت قهر کنی آدم بفهمه و هرچیم بهت بگه چی شده نگی تا اخرش بشه این دعوا، به چه درد میخوره؟
چندباره دارم تهدیدت میکنم که اینبار میخوام با خانوادت صحبت کنم. واقعا هم میخوام اینکارو بکنم. سه ساله نذاشتی حرف بزنم گفتی نمیخوام مادرم ناراحتی زندگی منم بکشه و اون مسائل خودشو داره و هرچی هست بین خودمون باید حل بشه و... ولی دیگه نمیتونم. میبینی که بین خودمون حل نمیشه تو منو مقصر میدونی من تورو... تو هیچ کدام از کارات رفتارات حرفات و منظوراتو گردن نمیگیری. بگیری هم میگی منظورم این نبوده. حتی اونم قبول کنی باز تکرارش میکنی و بعدا باز انگار نه اونگار راجب اون مسئله حرف زده و دعوا شده.
دست و دلم به هیچکار نمیره. حتی نوشتن. یه خط مینویسم میرم یکار دیگه میکنم. تو گوشی و اینستا خودمو مشغول میکنم. حتی کارای مغازمم حوصلم نمیگیره بکنم.
خداییش خیلی مهمه با کی زندگی میکنی. یکی که بهت انگیزه کار و صبح از خواب پا شدن میده و شب که میری خونه آرامش بهت هدیه بده تو خونه و خستگی رو از تنت در بیاره. یا یکی که شب تازه میری خونه شروع جنگته. صبح جان و رمق و امید نداری برای از خواب بیدار شدن و کار کردن. تازه پا میشی هم باید یک ساعتی باهاش کله بزنی. راضیش کنی. بهانه گیرایشو جواب بدی تا بتونی ساعت 9 یا 10 از خانه بیای بیرون بری برسی به کارو بارت...
تازه اگه نره خونه باباش بمونه بعد بگه نه عزیزم اتفاقا تو خوش باش با آرامش خونه و گوشیتو مغازه و خانوادت!!!
اسکرین پیامهای بعدازظهرت رو میذارم اینجا بمونه یادگار. یادم نره چی گفتی.
بعداز پیام اولت خیلی چیزا نوشتم ولی مثل توی ....دلم نیومد بفرستم برات. وگرنه باز میفتادی به گریه. میگفتی میدونی پناهی تو خانوادم ندارم توام اینجور کن و باشه از زندگیت میرم و خودمو میکشم من که خونه اون بابام نمیرمو ...
ولی ببین یه ذره مرام و معرفت نداری که اینجور نکنی با آدم...منم میتونستم صدبار بهت بگم منم باید میرفتم با فلان و فلان ازدواج میکردم...ولی هرچی بود از خودت خواستم...ازت خواستم این اخلاقت اون اخلاقت که اذیتم میکنه رو درست کنی. نخواستم عوضت کنم.
هی ...
حرف خیلی زیاده ولی حوصلم نیست بیشتر از این بنویسم.
فقط میدونم الان نه دوس دارم برم خونه خودم، نه بیام خونه بابای تو، نه برم خونه بابای خودم. نه میخوام و میشه بازم بمونم مغازه بیشتراز این.
نه دلم میخواد چیزی بخورم نه میشه نخورم. از گشنگی و بی حوصلگی و این هوای خف آشغال مغازه ای که هرروز صبح تا شب توشم تا روزی یه تومن دربیاد یا نه تا نفهمی ها و خرجای تو دربیاد، داره خفم میکنه و افتادم سردرد. بعدشم برگردی بهم بگی با گوشی و مغازت و خانوادت راحت باش خوش بگذره.
دارم سگ دو میزنم تا از پس خونه ساختن و زندگی و...بربیام خودم به تنهایی یه پسر 30 ساله. که فردا تو سرت جلو فامیلاییت بلند باشه که همیشه خودت میپی هیچ پخی نیستن مرداشون ومیخورن میخوابن...کار میکنم توام وضعت مثل خاله هات نباشن. مثل عمه هات. کار میکنم اگرم اومدی اینجا حداقل یه خونه خوب داشته باشیم حداقل...بعد من حتی پیش کارگرا هم وایمیسم و پیش بنا و...که راجب خونه و اینکه فلان چیز کجا و چطوری ساخته بشه، وقتی برمیگردم خونه تو سر تکون میدی و میگی چقدر تو حرففف میزنییی.. میوه هارم بردار ببر با کارگرات بخووررر...
یکی دوتاس بنویسم؟ 7 صبح تا 12 شب زندگی من با تو اینجور داره میگذره و خر و نفهم بقول تو منم که اینارو باهات سر میکنم...دلم نمیاد تو زندگیم نباشی...همه این اخلاقای عن مزخرفتو به امید اینکه بزرگ بشی بفهمی درک کنی و یاد بگیری یا متوجه اشتباهاتت بشی دارم تحمل میکنم.
و الان همش دلم تنگه برات ولی دیگه هیچ راهی برا گفتنش نیست و توام فکر میکنی دارم خرت میکنم...اینطورم فکر نکنی حتی، باز قبول نمیکنی و به کارا و رفتارات ادامه میدی...
ادم یاد اون لحظه هایی میفته که خوب برخورد کردی و دلش میخواد اون یک ثانیه برگرده دوباره...مثلا تو راه امروز که میرفتیم و رفتیم قبلش مام زیر بغل خریدیم برا من، تو راه حین رانندگی به من گفتی دکمه های بالارو باز کن تا یکم بزنم برات...بعد که زدیش رو سینم و دست کشیدی، گفتی به بهههه... بعد اون بود که حرف حرف حرففففف تا کشیدیمش به دعوا...