مرد نوشت

صرفا شرح حال!

یکشنبه ۱۴۰۳/۰۹/۰۴، 21:58

امشب قرار بود بریم خونه داداش، یعنی بعدازظهر که داداش کوچیکم خونه ما بود و گفت شام اون می‌ره خونه داداش (بابا اینه دو سه شبه تهرانن رفتن سالگرد و به بزرگترها سر بزنن و هوایی عوض کنن)، من گفتم تو شام برو مام بعداز شام میایم یه ساعت میشینیم برادرزادمو ببینم... اون هیچی نگفت...شک کردم مخالفتی و چیزی نکرد.

موند تا غروب و نزدیک شب که مغازه بودم پیام داد دوباره شکمم درد گرفته. اومدم خونه خلاصه و خودشم شام نخوردو بعداز نیم ساعتی چرخ خوردن و گوشی و... گرفت خوابید تقریبا از ۴۵ دیقه پیش تا الان که تازه ساعت ۹:۱۵ شبه. منم مثل غاز نشستم توی خونه دارم درو دیوار و نگاه میکنم و از بس تو گوشی چرخیدم حوصلم رفت...

با اینکه دو سه بار گفتم بعدشام بریم خونه داداش مامان اینام نیستن بریم خونه داداش بعدازشام ماهم یک ساعتی دور هم باشیم دلم برادرزادمو میخواد!!

اولش گفت مشکلم شکم دردمه... بهت گفت داره خوابم میگیره و به ده دقیقه نکشید خوابید وسط خونه!!

از یه طرف نمیگم دروغ بود و درد نداشت، ولی میتونست بیاد اونجا دراز بکشه غریبه نبود... از یه طرف میبینم باز هروقت من گفتم بریم یجایی اینطور شد و نرفتیم!! بعد بطرز اتفاقی ای هروقت جاهایی که اون میخواد و میریم (خونه پدرمادرش ‌و‌فامیلاش و دوستاش) هیچ مشکلی نیست هیچ مریضی ای نداره هیچ کاری نداره هیچ برنامه ای نداریم... حتی داشته باشیمم مثل خونه خاله اش رفتن تو یه شهر همجوار دیگه میگه دیگه گفتم دعوتمون کردن دیگه نمیشه بگیم نمیایم که.. از طرفی هم ما که اونجا رفتن گردنمونه باید بریم هی...!! اره من باید برم با شوهر خاله غازت بشینم بحث های تاریخی و قرون وسطایی بکنم اونجا!!!

امروز گفتم بهش منم میخوام از این به بعد هر هفته با فامیلام و ادمام رفت و آمد کنم. توام اومدی باهام که خوش اومدی و قدمت رو چشمم و خوشحالم میکنی. نیومدی من خودم میرم توام بمون خونه تا برگردم یا توام برو خونه بابات. خندید گفت آها این گزینه دومیه گزینه خوبیه!! :] منم گفتم باشه مشکلی نیست از این به بعد توام تنها برو خونه باباتو خودت برگرد بیا، قبلا هم سر اینکه موند خونه باباش پیش عمش و با من برنگشت به شوهرخالم که قلبشو عمل کرده بود سر بزنیم، بهش گفتم اینطور کنی از این بعد بغیراز خونه بابات هیچ جا نمیام باهات حتی اگه هر خیر و شری هم باشه. چون اونجا جلوی مامانش و داداشش و همون عمه اش بیست بار گفتم بیا بریم هم زشته شوهرخالم چندبار پشت سرهم قلب عمل کرده من نرفتم یه سر بزنم یا زنگم نزدم حتی الان که اومدن خونه بابام بریم یه ساعت پیششون همم من دوبار این راه رو نرم و بیام باز!! مثل ... لج کرد و نیومد و تازه بابت اینکه من برگشتم و نموندمم پیشش ازم قهر کرد دو روز!!

جمعه هفته پیش رفت یک روز و نیم موند پیش مادرش و منو‌ کشوند رفتیم روستای خودشون مادرشو برداشتیم رفتیم روستای مادریش نهار موندیم خونه داییش بعداز ظهر دوباره اومدیم شهر و شبم شام رفتیم مونده خونه مامانش برای خواب برگشتیم، فرداش گفته خالم دعوتمون کرده رفتیم یه شهر دیگه شام موندیم خونه خالش، بعد اون یه شبم رفیقاشو دعوت کرد اومدن تا ساعت ۱۲:۳۰ شب موندن خونه ما من رفتم خونه بابام تا برن برگردم... یه این جمعه هم که گذشت و میشد بریم خونه بابام یا مهمونای منو (دوستام) که سه ماهه منتظرن من نوبت بدم بهشون بیان خونم صدا کنیم بیان، برنامه چید بریم کوه و تا غروب موندیم بیرون و گشتن و...، شبم پسرعموش و زنش اومدن شبم تا ساعت ۱۰ با اونا موندیم تو شهر و شامشم پیچوندنمون و رفتن خونشون خودمون رفتیم رستوران غذا خوردیم. دوباره فردا پس فردا میشه پنج شنبه میخواد بره خونه مامانش بمونه مامانشو ندیده دلش مااانیشو میخواد!!! بعد اینور ما سه هفتست میخوایم بابا و داداشم اینارو مهمون کنیم یه شب شام بیان خونمون هنوز قسمت نشده و هم‌چنین ۲۰-۲۵ روزم هست خونه بابای من نیومده بریم با اینکه همسایه ی پشت به پشت هم هستیم!! ...

بگذریم...اگه یبار دوبار ده بار بیست بار پنجاه بار بود ادم می‌گفت اره اتفاقیه یا اصلا عمدی هم هست اشکال نداره!!! ولی وقتی همیشه اینطوریه و هیچوقت قبول نمیکنه و انکار میکنه و برعکسشو میگه و تازه طلبکارم میشه که تو اینجا همش پیش مامان باباتی و داداشت و... اونا تازه خونه ما بودن و ما تازه اونجا بودیم...، فقط میشه نتیجه گرفت اون ناخواسته بیماره!! روانش مشکل داره!!! و فقط به این فکر میکنم که یعنی تا کی من میتونم این وضعو تحمل کنم!!؟ کی درست میشه؟! درست میشه اصلا؟

خلاصه واقعا تصمیم گرفتم از این به بعد اینکارو بکنم...اگه بازم همینطور ادامه بده و بهانه های جورواجور و غیرقابل توجیه بیاره هربار، منم عمدا لج میکنم باهاش و حتی خونه دوستش که شوهرشم دوست منه نمیرم دیگه. هفته ای یه ساعت میرم خونه باباش و بعداز شام برمیگردم. بیشتر هم بخواد بمونه خودم برمیگردم میام حتی اگه لازم باشه و بخواد نیم ساعت دیگه برگرده این نیم ساعته رو از خونه باباش میزنمم بیرون تا خودش تنها بمونه...و در صورت ادامه دار شدن این موضوع، من بعد خودم هرجا خواستم شام و نهار و...میرم

یکاری کرده اصلا احساس تصمیم گیرنده بودن نمیکنم توی این زندگی و خونه! حس زندانی بودن دارم... اینقدر این رفتاراش زیاد و دز بالا هست که همه اطرافیان هم میفهمن...جایی میخوام برم بیام میگن مرخصی داده بهت؟ و...!

برچسب‌ها: مهمانی، مریضی، بهانه
نویسنده: مرد متآهل نظرات:
© مرد نوشت