مرد نوشت

کمربند دور گردن

پنجشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۲۴، 18:54

الان فقط با یه چیز مثل مواد، مشروب ... میتونم از روی زمین کنده بشم تا از حال خودم در بیام و به چیزی که شده و علتش، نتونم فکر کنم و درگیرش نشم.

نشستم توی مغازه ولوم آهنگو زیاد کردم تا مغزم درگیر اون بشه و نتونم فکر کنم

پی نوشت: آهنگ گذاشتم برای وبم، گوشه سمت راست بالای صفحه، آیکون سبز 1402/12/27

محیط وبلاگم مثل خونه ای شده برام که خودم چیدمش و دوستش دارم. نه خونه ی واقعی ای که من سهمی در چیدن و انتخاب وسایلش و حتی حق گذاشتن وسیله ام سر جایی که میخوام ندارم توش...اینجا رنگ و رو و قالبشو خودم انتخاب کردم، آهنگشو خودم گذاشتم....باب سلیقه منم هست بهرحال...

ادامه نوشته..
نویسنده: مرد متآهل نظرات:

دل خسته ام از عالم...

دوشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۲۱، 13:55

هی این آهنگ تو سرم مرور میشه... نمیدونم اتفاقی هست و بنابه شرایطم این میاد توی سرم یا چون قبلا ها ندونسته و گاها هم هنوز آگاهانه گوشش میدم...دارم شرایطشو و خودشو هم جذب زندگیم میکنم...

ادامه نوشته..
نویسنده: مرد متآهل نظرات:

بازم مهمانی!

شنبه ۱۴۰۲/۱۲/۱۲، 12:49

امشبم مهمون رزرو کرد برامون! برای سومین شب متوالی. پریشب پدرماردش و خالش بودن، دیشب دوستش و شوهرش، امشبم خانواده داییش!

ادامه ی پست رو بدون رمز میذارم شلوغ نشه صفحه اولم

پ.ن: مهمونی امشب کنسل شد! گفته مریضم نمیچسبه بهم بیام! خداروشکر

ادامه نوشته..
نویسنده: مرد متآهل نظرات:

غریب و دور از هم

جمعه ۱۴۰۲/۱۲/۰۴، 18:16

وقتایی که مثل الان بحثمون شده از قبل و هردو ناراحتیم، یه جوری بی اعتنا و خنثی نسبت به وجود همدیگه کنار هم زندگی میکنیم که ...

آدم بیشتر دلش میگیره ...میدونم اونم همین حسو داره و دلش نمی‌خواد اینطور باشیم. ولی هردو مون ناراحتیم... انگار حرفی پیدا نمیکنیم برای باهم زدن و سر صحبتو باز کردن.

اون مشغول گوشی و آشپزخونه هست و منم مشغول کتاب های مدرسه و غیردرسی خودم و گوشی و کارای مغازه و...

و هردو میخوابیم. البته من یه امروزو خوابیدم این وقت چون دیشب بعداز مهمونی خونه ی داداشم باز بحثمون شد سر همین نردیک شدن بهم و دل خواستن، بعدش ساعت ۳ خوابیدیم و منم ۵.۵۰ بیدار شدم برای آزمون ارشد و اونم قرار بود بیاد با من و داداشم بریم که گفت نمیاد و دیگه اصرار منم بی فایده بود.. خلاصه خوابم کم بود و کاری هم نداشتم ظهر تا نهاری که گرفته بودمو خوردیم و داداشمم رفت منم جلو بخاری خوابم برد و بعدش اونم خوابیده بود...قرار بود بعدازظهر با دوستاش برن بیرون رفتم بیدارش کردم گفت کنسل شده...خوابید تا نیم ساعت پیش که پاشد چرخی تو خونه زد...چایی گذاشت بمنم داد و‌ بعدش موز یه تیکه اورد و بعدشم شیرموز... الانم داره کیک درست میکنه...

منم حوصله کتاب درسی بچه هارو ندارم... دلم میخواد تغییر شغل بدم اصلا...هم مغازه رو هم مدرسه رو.‌ برم یه جای دور، توی روستایی چیزی منطقه خوش اب و هوایی، یه کاری دیگه راه بندازم.‌ یچیز مثل کارآفرینی...همون پرورش قارچ مورد علاقم و کتاب بخونم و فیلم ببینم و زندگی کنم...به دور از زندگی شهری و رو به مدرنیته لعنتی رفتن!

نویسنده: مرد متآهل نظرات:
© مرد نوشت