وقتایی که مثل الان بحثمون شده از قبل و هردو ناراحتیم، یه جوری بی اعتنا و خنثی نسبت به وجود همدیگه کنار هم زندگی میکنیم که ...
آدم بیشتر دلش میگیره ...میدونم اونم همین حسو داره و دلش نمیخواد اینطور باشیم. ولی هردو مون ناراحتیم... انگار حرفی پیدا نمیکنیم برای باهم زدن و سر صحبتو باز کردن.
اون مشغول گوشی و آشپزخونه هست و منم مشغول کتاب های مدرسه و غیردرسی خودم و گوشی و کارای مغازه و...
و هردو میخوابیم. البته من یه امروزو خوابیدم این وقت چون دیشب بعداز مهمونی خونه ی داداشم باز بحثمون شد سر همین نردیک شدن بهم و دل خواستن، بعدش ساعت ۳ خوابیدیم و منم ۵.۵۰ بیدار شدم برای آزمون ارشد و اونم قرار بود بیاد با من و داداشم بریم که گفت نمیاد و دیگه اصرار منم بی فایده بود.. خلاصه خوابم کم بود و کاری هم نداشتم ظهر تا نهاری که گرفته بودمو خوردیم و داداشمم رفت منم جلو بخاری خوابم برد و بعدش اونم خوابیده بود...قرار بود بعدازظهر با دوستاش برن بیرون رفتم بیدارش کردم گفت کنسل شده...خوابید تا نیم ساعت پیش که پاشد چرخی تو خونه زد...چایی گذاشت بمنم داد و بعدش موز یه تیکه اورد و بعدشم شیرموز... الانم داره کیک درست میکنه...
منم حوصله کتاب درسی بچه هارو ندارم... دلم میخواد تغییر شغل بدم اصلا...هم مغازه رو هم مدرسه رو. برم یه جای دور، توی روستایی چیزی منطقه خوش اب و هوایی، یه کاری دیگه راه بندازم. یچیز مثل کارآفرینی...همون پرورش قارچ مورد علاقم و کتاب بخونم و فیلم ببینم و زندگی کنم...به دور از زندگی شهری و رو به مدرنیته لعنتی رفتن!