مرد نوشت

کمربند دور گردن

پنجشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۲۴، 18:54

اینقدر زدم تو سر و صورت خودم و سرمو کوبیدم به سنگهای دیوار آشپزخانه و...

بعد دوباره به خودم اوومدم. دیدم با زدنام آرام شدم! ناراحتیم بند اومد! حالا اون ول کن نبود و داشت گریه میکرد..چرا باز خودتو زدی بیشعور...بلند بلند میگفت بیشعور. چرا کمربند انداختی دور گردنت...خاک تو سر من...خدا منو بکشه...

دو طرف سرم از بیرون درد میکنن...

از دیدن زدن خودم همیشه خونش به جوش میاد...ولی این دو سال هیچوقت سعی نکرد از حجم کاراییش که منو به اینجا میرسونه کمتر کنه...بجای اینکه ازم بخواد اینطوری ناراحت نشم...بارها هم بهش گفتم مثل این میمونه تو با چاقو میزنی به یکی بعد ازش میخوای از بدنش خون در نیاد، دردش نیاد، داد نزنه از درد، گله نکنه از درد، و اونم نخواد چاقو بزنه به تو....اون فقط میگه نه هرچیم شد حق نداری نباید بزنی خودت....که چی؟ خیلی دوسم داری مثلا؟

این دو سه روز که مریضم شدی و قبل تر از اون ده روزی هست خوب نیستی باهام، از دلتنگی میمیرم برات. میام با حسرت داشتن و بغل کردنت و دوست داشتنت دستتو لمس میکنم و میگیرم توی دستم، یا وقتی خوابی و منم از خواب پامیشم بغلت میکنم چون اونوقت خوابی یا اگرم بیدار میشی خودتو به اون راه نمیذاری و میذاری بغلت کنم... یجورم ناخودآگاهه تو خواب بغلت میکنم...یا شاید اون ساعت دیگه این به فکرم نمیرسه که از هم ناراحت هستیم...

کاش آدما هم تفکر اردکی میتونستن داشته باشن...بعداز هر دعوا یه پرو بالشونو بتکونن و پاشن برن پی زندگیشون.... نه اینکه بعداز هر بحث و دعواییم که پیش میاد باز چند روز بعد اونم باهم خوب نباشن و طول بکشه تا رفته رفته به هم نزدیک بشن...درحالیکه همون بحثشونم سر همین دوری بوده...

اینبار خودم ناراحت تر از هر بار پیش هستم، با اینکه سرم داغونه و اون داشت ده روز با من خوب حرف نمیزد...یکی دوبارم میومد میگفت ببخشید من خودمم نمیدونم چمه... من دارم اذیتت میکنم و...، ولی اینبار از ناراحتی اون خیلی دلم گرفته...وقتی داشت گریه میکرد و انگشت اشاره شو تکون میداد که باشه منم تلافی میکنم این زدنای خودتو و منم سر خودم بلا میارم... مگه دست من با حال مریضم جون داشت که کمربندو باز میکردم از دور گردنت....رنگت قرمز شده بود...اگه دیرتر باز میکردم کمربندو و نفست میرفت من میخواستم چه خاکی توی سرم بریزم....

....

واقعا نمیدونم چمونه...بخدا نمیتونم و نمیخوام قبول کنم کسی دعا جادومون میکنه...ولی هیچ چیز نمیتونه این قدر غیرعادیمون بکنه.... امروز بعدازظهر انگار قفل و زنجیرم کرده بودن روی زمین و نمیخواستم بلند شم بیام مغازه و ساعت 3 تازه خوابیدم...البته از ناراحتی... بحث پشت بحث...ریز و درشت... ساعت 3 همیشه میومدم مغازه، تا ساعت چهار و ربع خوابیدم بعدش کم کم داشتم بیدار میشدم...اونم بیدار شد و صدام کرد میگفت نمیری مغازه ساعت 4 و نیمه داره پنج میشه...منم بیدار به یه گوشه زل زده بودم.... آخراش که خواستم پاشم بیام مغازه گفت خب عصر بیا تا بریم پیش اون دکتره. منم ناراحت بودم گفتم خب الان پاشو بریم من ساعت 5 تازه میرم مغازه کی بیام بریم که دکتری هم باز باشه نمیرسیم ک الان پاشو بریم...اونم فکرکرد منظورم اینه باز الان بخاطر دکتر تو من مغازه نرفته باید برگردم بیام خونه و قهروار گفت باشه من نمیرم دکتر نمیخواد بیای ساعت 10 میریم دکتر... گفتم خب میگم الان پاشو بریم چی میگی...اونم هی حرف خودشو زد و منم که باز غصه و حرص و عصبانیت این ده روز رو دلم آتیشش روشن شد دیگه نمیدونم چی شد هردو صدامون رفت بالا... یادم نمیاد چه اتفاقا افتاد...نشسته بودیم من سر مبل داشتم گریه میکردم تقریبا و صورتمو پاک میکردم،(اومده بودم تلفن داداشو جواب بدم دیدم اونه جواب ندادم پیام دادم کار داری ؟ و... بعدش گفتم مغازه نرفتم پرسید چرا گفتم همینطوری. فهمید باز بحثمون شده، رفتم از خونه بیارمش گفت بحثتشون شده بود باز؟ گفتم اره، سر مبل بودم مامانمم اومد تو خونه به هوای اینکه ما خونه نیستیم اومده بود پتوی روی تخت رو که دادیم بشوره بیاره برامون... منو دید که سرو صورتم اشکیه و صورتمو پاک کردم؛ نمیدونم چی و چقدر فهمید...ولی بنظر میرسید به روی خودش نیاورد چون از من چیزی نپرسید و عادی حرف زد و رفت توی اتاق که اونم ببینه و حالشو بپرسه مریض بوده، اونم سر تخت خودشو خواب زده بود مامان که صداش کرد بلندشد جواب داد و گفت صورت مورتم خیلی درد میکنه و...

امشب میخواست بره خونه ی بابای الدنگش... با این وضع نمیره...

امشبم خونمون عزاداری و حرص خوردن و ناراحتی هست و با هم حرف نزدن...و بعدترها گلایه اون از اینکه چرا باز خودتو زدی و مگه من هربار قول نگرفتم ازت پس چرا باز خودتو زدی...مگه نگفتم اینبار خودتو بزنی میرم دیگه نمیام این خونه و...

داشت میگفت باشه میرم خونه بابام و...وسط گریه هاش بریده بریده گفت بابای الدنگش اون سری که باهم بحثشون شده بود بهش گفته بری قبرستان زیر پای پدرمادرم بخوابی...اونم که منو نمیخواد توام منو نمیخوای منم خونه بابام نمیرم ک فکر میکنی میرم جلوی اون وایمیسم؟ ن میرم خودمو میکشم میخوابم زیر پای پدرمادرش....

به قبر پدر مادر پدرت با این پدریش...علاف بی عقل و شعور

دلم میخواد برم خونه الان بغلش کنم نازش کنم.... ولی اون منو از خودش میرونه باز.

نویسنده: مرد متآهل نظرات:
© مرد نوشت