مرد نوشت

نیاز به نوشتن

پنجشنبه ۱۴۰۴/۰۶/۲۷، 20:25

پر از نوشتن بودم این چند روزه

حسهای متفاوت و متناقض خوب و بدی داشتم که دوس داشتم بنویسمشون و دربارشون حرف بزنم

ولی کما فی السابق، فرصت نمیشد. یا مشغول کارهای دیگه میشدم...

شاید (مثل همیشه)، اومدم نوشتم بعضی هاشون رو.

ولی برای الان، همین بس که حالم خوبه

یه سری گره های ذهنی ازم باز شدن

ی سری چیزارو پاک سازی کردم که کمک کننده بودن

دارم سعی میکنم یه ورژن خوبتری از خودم بالا بیارم. یه سری کارهای قدیمی که میکردم رو دیگه نکنم، یه سری کارارو میکردم و ترک کرده بودم الان باز میخوام بکنم. مثل کتاب خوندن. خوبتر بودن اخلاق و رفتار و... . ورزش کردن. و...

یه سری آدمها کارها و... رو پاک کنم از زندگیم...

روال کردن مغازه و ماشین و... اها درست کردن کارهای ماشین هم خوب بود...یه سری خورده کاری زیاد بود مونده بود هی داشت فکرمو بهم می‌ریخت و این حسو بهم میداد که خیلی درگیروار دارم زندگی میکنم حتی به ماشینمم نمیتونم رسیدگی کنم که دائم زیر پامه.‌ اونارو تا حدودای خوبی مرتفع بنمودم. یکم دیگه هست فعلا.

دو سه تا کار مالی هم هست که اونام انشالا اوکی پیش میرن. میام مینویسم چیا هستن.

برچسب‌ها: تلگرام، کتاب، حس خوب، نوشتن
نویسنده: مرد متآهل نظرات:

نه اینجا- نه اونجا

پنجشنبه ۱۴۰۴/۰۶/۱۳، 19:58

توی تخ+می ترین حال ممکنم میشه گفت شاید. نه دلم میخواد بنویسم و حرف بزنم، نه می‌خوام ساکت و توی خودم بمونم.

نه می‌خوام بلاگفا بنویسم نه می‌خوام تلگرام و جایی دیگه بنویسم. شایدم هردوش بنویسم

نه میخوام برم خونه نه می‌خوام تنها بشینم مغازه

نه میخوام برم آشتی کنم (هرچند خیلی قهرم نیستیم اصلا، منظورم کلا حرف زدنه) نه میخوام قهر بمونم

نه میخوام بخوابم، نه می‌خوام بیدار بمونم

نه میخوام کاری بکنم، نه میخوام بیکار بشینم

نه میخوام کاری بکنم، نه میخوام کاری نکنم (این با بالایی فرق میکنه)

نه میخوام خوب بشم، نه میخوام اینطور بمونم

نه میتونم و میشه دست بکشم، نه میشه ادامه بدم

نه میشه بیخیال بشی، نه میشه پیگیر بشی

نه میشه نکشی، نه میشه بکشی هی

کلا ریدماااااانات

فعلا

برچسب‌ها: بلاتکلیفی
نویسنده: مرد متآهل نظرات:

بی محلی!!

پنجشنبه ۱۴۰۴/۰۶/۱۳، 17:1

بعضی وقت ها مخصوصا جدید تو این یکی دوسال اخیر، پیش میاد حس میکنم بی محل میشم، یا بنوعی کم محل میشم. واین چون از طرف کساییه که جز اولویهتای من هستن، بیشتر اذیتم میکنه!!

مثلا من حتی وقتی با زنمم میخوام بشینم یه قلیون بکشم یا دو ساعتی بیرون بریم و..، یوقتاییشو با رضایت هردو طرف میگیم (ا) هم میاد (داداشم). ولی چندباری پیش اومده فهمیدم اون رفته پیش عمو س یا م.ش نشستن قلیون کشیدن در حالیکه چند روز بوده من بهش میگفتم بریم بشینیم و اون به دلایل مختلف نه آورده، بعد بی خبر خودش رفته نشسته و اومده و دفعه بعدی که من گفتم بریم، میگه من مثلا دیشب اونجا بودم تو میری خودت برو بیا!

واقعا ناراحت میشم از این کارش. میگم منم مثل خودش کنم من بعد، ولی باز دلم میسوزه مثلا یا میگم هرچی باشه برادرامه بذار اونم بهش خوش بگذره بیاد پیش ما بشینیم یا بیرونی بریم و هرچی!

الانم باز دو سه روز بود قرار بود بریم پیش م.ش بشینیم ی نیم ساعت، هی اینقدر امروز فردا و الان بعدا و...کردن، اول قرار شد امروز قبل از نهار بشینیم، بعد گفت م بیرون تو شهره کار داره فعلا نمیاد، بعد گفتیم خب قبل از مغازه ساعت 2.5 اینا بیایم، اونم گفت باشه تا ببینیم، گفتیم عصر بعداز تاریکی هوا بشینیم!! اونم الان یهو زنگ زدن میگه توام میای بیا اینجا یه سر پنج دقیقه ای! عصر دیگه نمیشینیم م گفته اینطور و اونطور...!! منم با لحنی که متوجه بشه گفتم دیگه ولش کن من الان اومدم مغازه نمیتونم بیام بشینید شما!!

و اینطور موردایی شاید بیشتراز 4.5 بار از سمت ا اتفاق افتاده تو این یکسال، یک سالو نیمی!! مخصوصا وقتایی که عمو هم اینجا بود...وقتی میبینم من خودم چطور دلم میخواد اونم پیشم باشه و تنها نمونه و دلش باز بشه و.. ولی اون اینطور... عمیقا ناراحت کننده میشه اون ساعت و گاها اون روز برام...حتی اگه دو روز بعدشم بیخیالش بشم و یادم بره...مثل رفتار اونشب داداش ر که با خاله اینا خونشون بودیم و همه هم متوجه شدن من ناراحت شدم و تک تک اومدن بیرون سعی کردن از دلم دربیارن و ... الا خود داداش. ولی خب...باز گذشتیم. شاید خودش واقعا متوجه اون رفتارش نشد اصلا. ولی از اون شب هروقت میام یکم خیلی صمیمی و مثل قبل بشم اون شب میاد تو یادم و اینی که داداش هیچی نکرد...البته بعدش که منم رفتم پیششون و بازی کردیم، داداش سعی میکرد خودشو بندازه تو بغل من و تکیه بزنه، بنوعی بدون اینکه به روی خودش بیاره یا خودشو بشکنه دیگه، داشت منت کشی میکرد...

شما بودین تو اینطور موقعهتهایی چی میکردین؟ به روی طرف میاوردین؟

هرچندمن بشوخی و جلو خود عمواینا هم به داداش ا گفتم اره تو اینطور مرام و اخلاقی داری که...!!

نویسنده: مرد متآهل نظرات:

یکشنبه ۱۴۰۴/۰۶/۰۲، 10:27

میخواستم بیام یه دل سیر بنویسم از حال و حس الانم مخصوصا که یکمی آشوب طور بودم...ولی لازم بود جواب کامنت بدم...اونم دست کمی از نوشتن اینجا نداشت برام و کمک کننده بود. اگرچه هنوزم اون حس آشوب ماننده تو وجودمه، .ولی یکم وقت نوشتنم کمتر شد باید برم. شاید باز اومدم نوشتمش...لازمه فکر میکنم. البته احتمالا ادامش رمزدار و کاملا خصوصی نوشته بشه...میخوام واقعا خودمو تخلیه کنم. از اون نوشتنی که چندسال تو کانال خصوصی تلگرامم مینوشتم و توسط همسر لو رفت و بعد هم مجبور شدم حذفش کنم...

فقط یک کلام، عمیقا حس میکنم احتیاج به خدا دارم و خوب شدن خودم...خدایا...اگرچه روی گفتنشو ندارم. ولی به تو میپسارم. پناهم باش. دستمو بگیر مثل همیشه..تو خدایی، فرق میکنی با من بندت...

پی نوشت: جالبه یهو اتفاقی رفتم رو آرشیو وبلاگ و دیدم اولین پستم مال سال 95 هست. 9 ساله اینجام :))) جوونتر که بودم (حدودا 17.18 ساله شاید) تند تند وبلاگ پاک میکردم (میکردیم)، همه بچه های همسنو سال اون موقع اینطور بودیم...چون هدف خاصی از نوشتن نداشتیم بعد هرچی مینوشتیم و هرجور درست میکردیم راضی نبودیم ازش...الان بعد گذشت نزدیک 13.14 سال دیگه از اون زمانا...بالای 30 سالگی...ببین سرو رو و آرشیو وبو...کاملا بو و نشون از بزرگ شدن و گذر عمر داره...

نویسنده: مرد متآهل نظرات:
© مرد نوشت