میخواستم بیام یه دل سیر بنویسم از حال و حس الانم مخصوصا که یکمی آشوب طور بودم...ولی لازم بود جواب کامنت بدم...اونم دست کمی از نوشتن اینجا نداشت برام و کمک کننده بود. اگرچه هنوزم اون حس آشوب ماننده تو وجودمه، .ولی یکم وقت نوشتنم کمتر شد باید برم. شاید باز اومدم نوشتمش...لازمه فکر میکنم. البته احتمالا ادامش رمزدار و کاملا خصوصی نوشته بشه...میخوام واقعا خودمو تخلیه کنم. از اون نوشتنی که چندسال تو کانال خصوصی تلگرامم مینوشتم و توسط همسر لو رفت و بعد هم مجبور شدم حذفش کنم...
فقط یک کلام، عمیقا حس میکنم احتیاج به خدا دارم و خوب شدن خودم...خدایا...اگرچه روی گفتنشو ندارم. ولی به تو میپسارم. پناهم باش. دستمو بگیر مثل همیشه..تو خدایی، فرق میکنی با من بندت...
پی نوشت: جالبه یهو اتفاقی رفتم رو آرشیو وبلاگ و دیدم اولین پستم مال سال 95 هست. 9 ساله اینجام :))) جوونتر که بودم (حدودا 17.18 ساله شاید) تند تند وبلاگ پاک میکردم (میکردیم)، همه بچه های همسنو سال اون موقع اینطور بودیم...چون هدف خاصی از نوشتن نداشتیم بعد هرچی مینوشتیم و هرجور درست میکردیم راضی نبودیم ازش...الان بعد گذشت نزدیک 13.14 سال دیگه از اون زمانا...بالای 30 سالگی...ببین سرو رو و آرشیو وبو...کاملا بو و نشون از بزرگ شدن و گذر عمر داره...