مرد نوشت

دلم میخواد وقت و موقعیت داشته باشم بیام بلاگفا، نوشته ها و زندگی های مردم رو بخونم همینطور...وقت بگذرونم..همم ببینم مردمم مثل من دارن زندگی میکنن یا اونا خوش ترن؟ یا من خوش ترم؟

میدونی. حس میکنم به یه هم صحبت مورد اعتماد و ناشناسی احتیاج دارم که پخته تر از خودم باشه..

یچیز عجیب تو پرانتز بگم، الان خواستم وارد بلاگفا بشم رو سیستم مغازه، دیدم نام کاربری وبلاگم سیو بود روش..احتمال داره الف (داداش کوچیکه) هم یوقت دیده باشدش چون اونم اهل بلاگفاست گاها، مهم نیست تقریبا چون جسته گریخته از وضعیتم میدونه...

الان توو وضعیم که نه دوس دارم آشتی کنیم نه قهر و دعوایی باشیم باهم... دوس ندارم آشتی کنیم چون با اخلاقا و رفتاراش یجورایی منو تحمیل و مجبور میکنه اونی باشم که اون میخواد و من دارم خودمو از دست میدم... دلم میخواد آشتی کنیم چون حوصله اینکه دستمو بذارم رو چشمم تا خوابم ببره رو ندارم...این که یه شب و روز دیگه از عمرم اینطور بگذره...دلم میخواد پیش یکی فریاد بزنم چطور دارم میگذرونم و اون بیاد باهاش حرف بزنه و اون حرفای اونو قبول کنه از زبان اون... بقهمه و قبول کنه خواسته و ناخواسته چقدر داره منو اذیت میکنه. از نوع دوست داشتنش تا نوع بودن و بحث و دعوا و خواسته ها و حرفا و... اش. بعد با همین اذیت من، باعث میشه منم رفتار و حرکت و حرفم تغییر کنه و منم اونو اذیت کنم در واکنش به کارا و حرفاش... بهش میگن چی؟ #دستکاری_روانی !! انگولک کردن. بقول کلیپه تو اینستا، حرومزاده (بلانسبتش) اونیه که ماجرا رو از اونجایی تعریف میکنه که تو دیگه صبرت تموم شده بود... یعنی عصبانی و فلجت میکنه بعد که تو واکنش نشون میدی، میگه ببین تو داد میزنی، ببین تو نمیتونی آروم باشی!!

الانم در قهر و ناراحتی این به سر میبره که چرا من خونه نبودم با عموت و داداشت اومدین خونه مون دورهمی گرفتین و نشستین قلیان کشیدن و شام خوردن ولی به من نگفتی و پنهون کردی و تو چشام نگا کردی دروغ گفتی؟ خب چون میگفتمم از این بدتر میکردی باز. تو میگی من ک کاریت ندارم و گیر نمیدم و...، ولی دقیقا یکاری میکنی آدم به گه خوردن میفته و بیزار میشه از یه دور همی که بخواد بره و بگیره... چون داری نقش مادر رو برای بچه 10 سالش بازی میکنی و اسمشو از روی کلیپ های گه اینستاگرامیت میذاری دوس داشتن واقعی! میگی دختری ک بهت میگه قلیون نکش واقعا دوستت داره و سلامتت براش مهمه، نه اونی که خودش برات چاق میکنه...باشه. تو دوسم داری. تو نیستی ک میخوای فقط من باب میلت و اون ایده آلی که خانوادت و پسرعمو پسرداییات نداشتنو از من بگیری و داشته باشی. تو نیستی ک منو زندانی کردی چسب خودت هرجا هستیم. اسمشم میذاریم دوست داشتن. بله! حتی اگه بخوامم بهت بگم ببین باید یجاهایی برا خودمون باشیم نه همش پیش هم، ازینم یه بامبول دیگ در میاری میگی فراری ازم...هی! واقعا کاش یکی مینشست باهات حرف میزد و بهت میگفت چجور باید باشی. چطور باید یکمم بخوای به مردت خوش بگذره بدون تو/ نه همه چی با تو. بنظرم ریدین تو معنای عشق و باهم بودن اینطوری...

حسرت به دلم توام مثل بقیه عادی برخورد کنی. وقتی میگم یکم عادی باشیم یعنی اینکه اگه قرار شد بری ننه باباهامون، نگی بدون تو نمیرم/ اگه قرار شد من برم جایی نیای بگی پس من نباشم؟ واقعا عادی مثل بقیه مردم. نه اینکه بگی باشه دیگه دور و برت پیدا نمیشم. دقیق تر بگم وضعیتت اینطوره ک یا باید سفید باشی یا سیاه/ خاکستری. حد وسط نمیتونی و نمیخوای داشته باشی. همین موضوع پدر منو دراورده. یا چیزی نباید ازت بخوام یا کوفتم میکنیش برام اگرم اونو برآورده کنی...

الان نمیدونم واقعا برم خونه من کوتاه بیام بازم و بذارم مثل همیشه ادامه بدی و باز توپو بندازی تو زمین من

یا یکی بشم مثل بابات، مثل بقیه و اکثریت مردها... ازین به بعد سخت گیریهایی بکنم بهت که بگی صد رحمت به بابام... تا بدونی اینی که الان هستم و تا میکنم باهات، خیلی خوبتر از اون چیزی ک هست باید میشدم و جلوت وایمیسادم با اینی که الان هستی... کاملا غیر نرمال و غَد و یه دنده و مغرور!

نویسنده: مرد متآهل نظرات:

احوالات؟

یکشنبه ۱۴۰۴/۰۲/۱۴، 0:23

اول از همه دلم میخواد اینو بگم که دارم از دیدن یه فیلم و سریالی طول عمرم لذت می برم. حتی شاید اولین فیلم یا سریالی هست که دارم کامل میبینمش و لذت میبرم و با خودم میگم ارزش وقت گذاشتن داره. شاید میتونه از اینم باشه که کلا اهل فیلم نبودم زیاد، ولی بیشتر متاثر از این موضوعه که هر فیلمی باب سلیقم نیست و به دلیل رد نشدن از فیلتر «کنترل ورودیهای ذهن» ردشون میکنم خیلی هارو یا واقعا برام جذابیتی ندارن. مخصووووصا فیلم های ژانر اجتماعی و درام و حتی کمدی ایرانی. کمدی ها بعضا خوبترن باز. بقیش آشغاله از نظر بدآموزی و بار منفی و ناامیدکنندگی. بگذریم حالا. سلیقه ها خیلی متفاوتن. این سریالی که دارم میبینم اسمش زیر گنبد (under the dome) هست، سه فصله و من الان در شرف دیدن قسمت ۹ از فصل دومش هستم و شاید آخر امشبم یه قسمت دیگه ببینم بعد بخوابم. چون واقعا هیچ نکته منفی نداره به اون صورت و ژانرش معمایی و هیجانی هست. هرچقدرم به همسر گفتم بیا باهم ببینیم خیلی مشتاق نبوده. هرچند وقتا من میبینم اونم یه تیکه هاشو نگاه میکنه ولی چون کامل ندیدنش، اشتیاقی برای دنبال کردنش نداره. از نظر خودم خیلی سریال جالبی هست. حتی گاها زنگ تفریح توی کلاس هم میزنم در حد دو سه دقیقه هم شده ادامشو نگاه میکنم....این از این و فیلم دیدن بعد ۳۰ سال...خخخ

موضوع دیگه اینه که جا داره شکر گزاری کنم از خدا و دنیا... چند روز پیش که میخواستیم اعتبارسنجی رسالت رو بزنیم، مغزم قفل شده بود میگفتم خدایا از کجا جور کنم این قسطارو و... ولی خب ولش کردم اون روز... گفتم خدا یکاریش میکنه دیگه بالاخره همینطور نمیمونه. الان خداروشکر میکنم که یکی درست شد یا داره میشه و خدا راه باز میکنه برامون. خدایا شکرت که هستی و لحظه آخرم شده دستمونو گرفتی همیشه. خدایا شکرت. دخل مغازه هم خوبه هرموقع بیرون رفتنی میگم خدایا خودت امروز دخل خوبی برسون همینطورم میشه. این یکی دوماه یه عالمه من از دخل مغازه خودم خرج خونه ساختن و ماشین و تفریح و مسافرت و امورات روزانه و معده درد همسر کردم. باز ولی الحمدلله بجاش میاد تند تند خداروشکر همیشه هست دستمون. خدایا راضی ایم به رضای تو خودت بچین برامون کارامون رو و ایمان داریم تو همه چیز رو عالی انجام میدیم برامون. قبلا خیلی امتحانتو پس دادی دمت گرمه خیالمون راحته که پشتمونی 😍😍😍

بیشتراز این نمیخوام به زوایای زندگی بپردازم. چون سعی میکنم و تصمیم گرفتم چیزای خوبتر رو بنویسم... خلاصه

این روزای آخر تو مدرسه خیلی خسته میشم و بدنم دچار فرسایش میشه حس میکنم چون مرتب دارم با کلاس اول دوم سومها ور میرم

کم کم سرم داره درد میگیره انگار...زودتر برم تو نخ کارهای بعدی و شاید فیلم و خوابیدن...

برچسب‌ها: فیلم، سریال، خونه سازی
نویسنده: مرد متآهل نظرات:
© مرد نوشت