مهمونی
شما بگید، یه مهمونی ۱۱ نفره چقدر چند نفر نیرو میخواد برای راه انداختن؟
این بساط هر بار مهمونی ماست
یکروز کامل از صبح تا شب وقتی مهمون بیاد وقت میخواد برای آماده کردن یه مهمونی، مهمونی خیلی اشرافی هم نیست
پدرمادر منه با برادرم، با پدرمادر اون، و ما
سرهم میشیم کلا ۱۱ نفر
همیشه واقعا میگه کلیییییی کار دارم، خورد شدم، له شدم، نمیتونم، وقت ندارم کاری دیگه بکنم و...
همیشه میخواد من از سر کار و مغازه بیام وایسم کنارش تا کمکش کنم. البته با ناراحتی و دلخوری میگه نمیشه یعنی واقعا ولکنی بیای خونه؟ اول میگه کارام زیاده، بعد میگه خب قبل مهمونا بیای خونه چی میشه، حالا من همیشه قبل مهمون خوونه بودم. شامم جوجست و باید سر کباب پز آمادش کنی وقتی مهمون اومده. یعنی فقط میمونه برنج گذاشتن و یکم خرت و پرت آماده کردن
میوه دو سه نوع فقط شستنشه و گذاشتنش سر میز
با آماده کردن بشقاب و چاقو و چنگال
خونه رو هم خودم ظهر که از مغازه اومدن بعد نهار جاروبرقی کشیدم و تمیز بوده خونه. بخدا نمیدونم چقدر کار داره و چیکار میکنه که میگه ایییینقدر کار داره!!!
ازش میپرسی چیکارا میکردی؟ میگه چرا همیشه کارای زیاد منو تو فکر میکنی هیچ کاری نیست و دروغی میگم
بابا، خانما دخترا شما بیاید بگید من چقدر اشتباه میکنم خدایی؟
چقدر کار داره یه مهمونی؟ از صبح تا شب کار داره این مهمونی که الان تشریحش کردم؟
چایی بردن آوردن و سفره انداختن و جمع کردن چیدن وسایل سر سفره وو...هم همش خودم میکنم و کمک میکنم :|
به خودش باشه میگه دو روز سه روز وقت لازم دارم برای یه مهمونی!! مخصوصا مهمونی امشب که وقتی نیم ساعت پیش به من پیام داده بیا، گفتم مشتری هست مغازه اینو راه بندازم بیام، باز زنگ زدم به دختر عموم که ۱۲.۱۳ سالشه و کاربلده واقعا ف، خودشم میدونه و چون اونم قرار بود شام بیاد خونه ما، اونم رفته کمکش. بعد میگه من همه کارارو نمیتونم بدم به ف، در صورتی که حتی برنج هم میتونه دم بذاره و خورشت واینام درست کنه. من چکاری بیشتر از این میتونم بکنم اگه تو بهانه گیری نمیکنی و نمیخوای فقط منو از سر مغازه بلند کنی بیاری خونه. (ب.ن: الآنم که اومدم خونه، ببینم مثلا چیکار هست من باید بکنم؟ میگه هیچی، کاری نداریم!!!)
حالا بعد هروقت ماهم میریم مهمونی خونه باباش یا عموش یا پسرعموش یا هرجایی، مردای خونشون که همینایی که گفتم هستن، همیشه آخر از همه میان خونه خودشون، چون اونام مغازه دارن. همین دیشب رفتیم خونه پسرعموش، ساعت ۸:۳۰ اومده خونش. بمن میگه از ساعت ۶ بیام وایسم خونه!! هروقت رفتیم خونه باباش اینا نشستیم اون داداشش یا باباش تا سر وقتی سفره هم انداخته بشه وایمیسن مغازه هاشون بعد میان!! خب چرا درک نمیکنه که منم مغازه دارم باید وایسم مغازه داریمو بکنم. اگه اونا هر مشتری شون رو یه قلم وسیله میدن دستشون و راه میندازن خیلی راحت ترم میتونن ببندن بیان، من کارم خدماته باید وایسم کار مشتری تمام بشه. وسط کار صدتا گفت و گیر پیش میاد، هر مشتری ممکنه نیم ساعتم طول بکشه کارش. مسلمه نمیتونم مشتریو وسط کارش بندازم بیرون ببندم برم خونه که.
همیشه سر این موضوع مسئله داریم ما سر اینکه بخوایم هرکاری بکنیم و لازمه من از مغازه بیام، باید یه بحث هرچند ریزی سر این بکنیم که بابا نمیشه مشتری که داخل مغازس رو بندازی بیرون ول کنی بیای خونه. هربار یه چی هست. من هی در مغازم رو ببندم راحت ترم دیگه. صبحا که مدرسم یکی دیگه رو علاف خودم میکنم بابام یا داداشم میره مغازه برای من، بعداز ظهرها هم ساعت ۳ میرم یوقتام ۳.۵-۴ میتونم برم، ساعت ۶ هم ببندم بیام. یعنی روزی من ۳ ساعت وایمیسم مغازه!! به هیچ کار مغازه نمیتونم برسم. بهش میگم بیا یوقتایی شبا که کار نداریم بریم مغازه من کارای عقب افتادمو بکنم تونستی کمک کن نتونستی هی وایسا پیشم من خودم کارامو بکنم! اما اون میگه بیا اینطور وقتایی بشینیم باهم فیلم ببینیم و از این دست کارها. و من همیشه بابت اینکه براش وقت نمیذارم مقصرم!!!! نمیفهمه یعنی؟؟
+ ادامه مطلب پست قبلی رو ننوشنم و هنوز. میام رمز هم میدم به اونایی که خواستن. البته اونایی که قبلا کامنت گذاشته بودن تو وبم، یکی دو سه نفر کامنت گذاشتن رمز خواستن که تا حالا ندیده بودمشون توی وبم. سایلنت خواننده ی وبم بودین یا یهویی دیدین و رمز خواستین ؟