دلتنگی
اومدم بگم تو هروقت پیش خانوادت بودی و حتی تو وقتی خواستی نری پیششون من بردمت. من خواستم پیش خانوادت باشی تا دلت باز بشه و حالت خوب باشه. حتی وقتی بدترین فحش و نفرینارو به بابات میکردی و قهر کرده بودی خونه ی بابات نمیرفتی من بردمت تا کینت از بابات بزرگتر نشه و آشتی کنی باهاش. حتی وقتی نمیخواستی بری خونه شوهر دوم زندایی مامانت، من اصرار میکردم بری پییشون باشی ولی خودم گفتم نیام چون خیلی غریبه بود برام و اصلا احساس راحتی نمیکردم که اونجا باشم گفتم تو برو.
ولی تو. تو هروقت من خواستم پیش خانوادم باشم یجور دیگه بودی. هروقت مامان گفت شام یا نهار بمونید اینجا، یجور ابراز ناراحتی و نارضایتی کردی. هروقت فهمیدی داداش اینا هم میخوان بیان باهم باشیم، معلوم بود ازت راضی نیستی. همیشه میگی من میخوام پیش تو باشم. ولی گویا نمیتونی با من پیش خانوادم باشی و فقط میتونی پیش من باشی. همیشه ی همیشه هم نه. منصف باشم، یوقتایی هم خوبی باهاشون. نمیدونم واقعا چرا اونطوریی. هیچکدوم نازکتر از گل بهت نگفتن. همیشه هم میگی واقعا هیچ مشکلی باهاشون ندارم. ولی رفتارت اینجور نشون نمیده به نظر من.
همه ناراحتی امروز از مغازه رفتن شروع شد. منم نمیدونم چرا داشتم بدترش میکردم. تو امروز نه درس داشتی نه کار خونه، نه مریض بودی، نه هیچی. قبلا به این دلایل میگفتی من نمیرم مغازه مامان بره. امروز میگفتی کاریم ندارم ولی دوست ندارم برم مغازه. منم گفتم امروز دیگه کاری نداری تو برو. گفتم مغازه توئه تو باید بری مغازه وظیفه توئه نه مامان. ما باید بدوییم برای زندگیمون. برای این ناراحت نمیشم که مامان من میره وایسه مغازه بخدا، از این ناراحتم تو نمیخوای بری. مغازه ای که خودت خواستی راهش بندازی. و فکر میکنم فقط از سر اینه که اینجور بار اومدی.
دلم نمیخواد بیشتراز این الان از چیزاییت که ناراحتم میکنه بگم و بنویسم و فکرکنم. چون دلم تنگه برات. توام بعد بحث و اون ناراحتیا گفتی توام دلت منو میخواد.
میام کامل میکنم یکی دو ساعت دیگه
ادامه، هرچی میخوام از دلخوریام بنویسم دلم نمیاد. میگم دلخورترم میکنه بذار بگذرم...
مامان زنگ زد هم به تو هم به من گفت داداش اینا هم میخوان شام بیان اینجا شماهم بیاد، باز گفتی نه. منم گفتم نه چون وضع رو میدونم و میدونم توام نمیخوای بیای. هرچی اصرار کردن گفتم نه نمیایم.
متن پیام بابا :
« سلام عزیزمن ، خسته نباشی ، شما ها وقتی با هم پیش ما باشید همه دنیا مال مااست ولی وقتی گل وجودتان با خانواده اینجا نباشید ارامش قلبمکمتر میشه جانان من »
و من فعلا جواب ندادم بهش.
مامان هم میگفت بیاید مهدی رو ندیدین چند وقته پیش هم باشیم، فکرشو بکن من از دیدن مهدی اکراه کنم و بگم نه لازم نیست همیشه پیش هم باشیم که!!! قشنگ مامان دونست یچیزیمون هست که من گفتم مهدیو نمیخوام ببینم.
جواب بابارو نمیدونم چی بدم و بگم
به توام نمیگم بابا اینجور نوشته برام. ولی خیلی دلم میخواد بگم بهت شاید نبخشمت بابت این ناراحتیا.
دیگه بعداز این جمله ها هیچی به سرم نمیاد بنویسم. فقط ناراحت پیام بابا هستم و اینکه امشب چیبهش میگذره
دیشبو رفتیم خونه بابای تو و شبم خوابیدیم اونجا و بختم یار تو که برف بیاد و بخوای بمونیم منم بی چون و چرا بگم باشه. امروزم ظهر میخواستی بمونی گفتم هم مغازه هست هم مدرسه و به ظاهر راضی شدی و اومدیم. میگفتی بمونیم غروب با داداشمم بریم برف بازی با مامان و بابا و خانوادگی. ولی گویا برگشتیم دیگه دلت خواست بمونی خونه. داداشت که نمیخوای سر به تنش باشه و یکسره میزنید توسر هم، حالا میگفتی اون بار هم گفت بریم برف بازی دلم میخواس باهاش بریم تیوب سواری. ولی اومدیم اینجا میگفتی میخوام برم خونه بمونم. نمیدونستی بمونی مغازه و مثلا شبم وایسیم خونه بابای بابای من و خدایی نکرده شبم بخوابیم اینجا چون فردا صبح باز مغازه داریم. میگفتی دوست دارم شبا خونه ی خودمون باشیم. درحالیکه هروقت بریم خونه بابات میخوابیم اونجا. من از سر اینکه تو دوست داری بمونی اونجا و دلم میخواد پیش مامانت باشی میگم باشه بمونیم.
فکرشو بکن ما امشب اونجا میبودیم و من میخواستم برم پیش مهدی. بقول خودت با حسودی بچگانه ات میخواستی از من ناراحت بشی و...
همه اینایی که الان دارم مینویسم فقط گله از توئه، نه دعوا و تنفر و... گله ست چون دوست دارم و الانشم دلم برات تنگه ولی دلم میخواد اینا نباشن تا بیشتر دوست داشته باشم. تا دلم باز باشه برای دوست داشتنت. کاش زودتر بشه
واقعا حرف زدنم با هیچکس نمیاد. فقط اینجارو دارم بنویسم و خودمو خالی کنم. دیگه نمیدونم چیکار کنم. حرف زیاده