مرد نوشت

دیشب توی مهمونی بیشتراز هرچی حواسم به این بود که مردای مهمونی چقدر حواسشون به زنا هست و چقدر راحت میتونن مشغول هم بشن باهم حرف بزنن یا سرشون توی‌گوشی شون باشه و بچرخن توی گوشی. اونا داشتن ول میچرخیدن حتی من ولی میخواستم کارای مغازه و پوا دراوردنمو بکنم، همش نگران این بودم که تو اونجا یا بعدا چجوری بهم میگی هی گوشی دستت بود؟ منو اصلا نگاه نمیکردی؟ با من حرف می‌زدی ؟ و...

یا بابا نشست عرق خورد مامان هیچی بهش نگفت. داشت هم می‌گفت بخور و...

کار ندارم. همش اونجا و حتی جاهای دیگه، رابطه هارو با خودمون مقایسه میکنم.

یکیم اینکه به این فکر میکردم چرا یوقتا مامان بابا اینارو فحش دادم یا بدوبیراه بهشون گفتم.

دیدی تو میریم خونه ی بابات چقدر برای مامان خودتو لوس می‌کنی ؟ یا با بچه کوچیکا چقدر بازی میکنی و کیف می‌کنی از دیدن و بازی باهاشون ؟

من ولی واقعا خیلی وقته نتونستم اینکارارو خونه ی بابام بکنم. ترسیدم. چون هربار که بعد اینجور کردنم بحثی داشتیم، تو گفتی آره خونه بابات و با اونا بیشتراز من بهت خوش میگذره دیگه. ولی من هیچوقت به روت نیاوردم تو اونجا چجوری، چون خوش بودن اونجاتو به منزله اینکه اونجا خوش تری ندونستم. حتی خواستم و کاری کردم اونجا بیشترم باشی و بیشترم خوش بگذره بهت، همراهیت کردم. ولی خودم یوقتایی ترسیدم یکم راحت با داداش و بابام و‌ مامانم زیادی خوش باشم. مبادا اینکه تو ناراحت بشی یا باز فکر کنی پیش تو خوش نیستم و پیش اونا بیشتر خوش میگذره بهم. درصورتی که داشتن و بودن و خوش بودن پیش خانواده هامون واقعا ضرورت هست. مثل بودنمون کنار همدیگه. اگه ما ۱.۲ ساله باهم شدیم، با اونا ۲۵-۳۰ سال هست زندگی میکنیم. حتی طبیعی هست که بیشتراز همدیگه حتی، به اونا احتیاج داشته باشیم یا پیش اونا حالمون خوب تر باشه. هم من هم تو.‌ به توام این حقو میدم نه فقط خودم. چون ما هنوز یکی نشدیم باهم، همو واقعا کامل نمی‌شناسیم، نمیتونیم باهم کامل سازگار بشیم، و همه کارامون باهم تداخل داره و یکی هست ولی خانواده اینقدر باهم درگیر نیستن هرکس پی کار خودش هست. پس اینقدر درگیر نمیشن باهم. انتظاراتشون از هم متعادل هست. همه سطح و موقعیت همدیگرو بیشتر میفهمن. اصل ماجرا این بود که ایین هفته شنبه خونه بابات اینا بودیم، پنج شنبه صبح مامانت اومد اینجا رفت MRI و نهار اومد خونه ما و پیش هم بودیم. شبش هم موند و باز پیشت بود و شب هم رفتی پیشش خوابیدی با بهانه کردن بی توجهی من و‌ انجام دادن کارای مغازم با گوشی گفتی دلم خواسته برم پیش مامانم بخوابم. جمعه اش هم تا ظهر مامان موند خونه ما و برای نهار هم باز رفتیم خونه اونا موندیم تا شبش و شب هم باهم رفتیم خونه عموت مهمونی و همه آدمات اونجا بودن. و همه اینا و این ۳ روز طول هفته بودن پیش خانوادت درحالی بود که این هفته کا یکبار و نیم ساعت هم نرفتیم خونه بابای من و اونارو ندیدیم. البته تو میگی تو مغازه هم سرپایی میبینیمشون و اینم پیششون بودن حساب میشه دیگه.! ولی تو حتی یوقتایی با این که یه روزم میمونیم و میخوابیم خونه بابات، بعدش باز میگی احساس میکنم سیر نشدم دلم میخواد بیشتر بمونم اونجا. و باز درحالی هست که ما شاید بعداز ازدواج تاحالا که میشه ۵ ماهی، شاید یکبار خوابیدیم خونه بابای من ولی هربار رفتیم خونه بابای تو، تقریبا هر هفته که رفتیم، ۹۵ درصد وقتا هربار خوابیدیم اونجا. همین یک هفته ۱۰ روز پیش که من شیفت بعدازظهر بودم و هردو صبح می‌رفتیم مغازه و نهار میموندیم خونه بابای من، چقدر از این موضوع ناراحت بودی که هرروز میریم خونه بابا و نهار شاما اونجاییم دیگه. این هفته که ۳ روز با خانوادت بودی و من یبارم پیش خانوادم نرفتم، یکبار نگفتی بریم اونجا. نگفتی چخبره هرروز میریم خونه بابای من و یا اونا اینجا هستن. الان که باز من شیفت بعدازظهر شدم و مغازه رفتنمونم مشکل میشه، صبح بعداز دلخوری و بحثای پریشب سر مثلا بی توجهی و کار کردنم با گوشی، گفتی پاشو بریم مغازه و نهارم بریم خونه بابا ع، خیلی وقته نرفتیم اونجا هم!!

یا مثلا شاید این هفته هم اینطور پیش بیاد دو سه بار نهار بریم اونجا، باز شاید اینبارم ناراحت بشی و سر این موضوع ناراحتی پیش بیاد. از وقتی ازدواج کردیم این ۵ ماهه، یبار نشده خودت بگی پاشو شامی بعداز شامی چیزی بریم خونه داداشت بشینیم مهمونی.‌ ولی خونه امیر و هانیه بارها رفتیم و‌ا اونا اومدن. با اونا شبا رفتیم بیرون روزا رفتیم برف بازی و.... چون اون دوست توئه اونم عین توئه. شوهرشم مثلا دوست منه

این حرفا رو الان که بحثمون بود، یا بعداز بحث داشتیم باهم حرف می‌زدیم و گله هامونو میکردیم، بیشتر از نیم ساعت توی دهنم هی جوییییم و مزه کردم که چجور بگم بهت، از کجاش بگم، بگم یا نگم. تا منم حرفمو بهت گفته باشم و توام بفهمی همش من نیستم و...، ولی باز نگفتم و آوردم توی یادداشت گوشیم نوشتم. البته تو بقول خودت همیشه قبول میکنی و درک میکنی و معذرت خواهی هم میکنی، ولی خب دیگه...فقط قبول‌ می‌کنی. ولی باز همون کارا و حرفا‌و....اتفاق میفتن. صحبتش که بشه، فارغ از اینکه کی مقصر بود و نتیجه اون ناراحتی و حرفهای پشت سرش چی شد، میگی یادته اونجور کردی، یادته اون حرفو زدی، تو اونکارارو کردی و... دیگه نمیگی من قبول کرده بودم مقصرش من بودم و معذرتم خواستم ازت بعدش...فقط محکوم میکنی.

...

نویسنده: مرد متآهل نظرات:
© مرد نوشت