مرد نوشت

زندگی متاهلی = پیشرفت

یکشنبه ۱۴۰۲/۱۱/۲۲، 19:9

هم راجبه به وضع مادی اینطور فکر میکردم، هم درس و ادامه تحصیل و همم از نظر قوی تر شدن معنویت و...، در کل دیدگاهم به ازدواج خیلی خوب بود. ولی تنها عامل اینو در یه همسر فهمیده داشتن میدونستم. که خلافش، همه معاملات فکریتو بهم میزنه و اوناییم که مجردی داشتی رو ازت میگیره! و این برای من اتفاق افتاد. انگاری!

و الان اینطوره که انقدر درگیر بحثا و ناراحتیا و دلخوریا و جدل و استرس بحث و بگو مگو و... داریم، علی الخصوص من که اون همش مخاطبم قرار میده و همش طلبکاره ازم یا اینقدر گله داره از وضع یا انقدر چاله و چالش و کمبود پیدا میکنه برامون که من هیچ فکر آزادی نمیتونم داشته باشم برای بهتر کردن هرچیزی. برای ارتقای خودم گرفته تا بهبود اوضاع کاروبار مغازه ها و درس خوندنم و کلا هر حرکت مثبت و سازنده ای. حقیقتا اینطوره. امروزم که باز بحثمون شد بهش گفتم تاحالا نشستی با خودت فکر کنی نتیجه کارات روی زندگیمون چیه؟ با بچه بازیاش همش منو سر دوراهی و دودلی میذاره. یا اینکه نمیتونه منطقی تر برخورد کنه. از برای خانه ساختن، تا رفتن سرکار و مغازه و... مدرسه رفتنشم مثل مغازه اومدنش شده. یکی درمیان گاها و دیگه هروقت دلش میخواد یا مثلا حوصله نداره یا پ هست، میگه نمیتونم بیام. یا این هفته که دو سه روزم تعطیل رسمی بود، چهارشنبه هفته پیشم نیومد گفت آخرهفتست من بیامم دل و دماغ و حوصله درس دادن ندارم میدونی ک اهل کم کاری نیستم. یا وقتی میخوام بیام مغازه از خونه، یا از خونه باباش بیایم اینجا که من برم مغازه یا بکاری برسم یا اصلا در هر راه افتادنی که اون توش نیس یا اونم هست حتی، اینقد اون پا این پا میکنه که من دیرم بشه، کارم نصفه نیمه بمونه یا انجامش به دیروقت بکشه، بعد بابت همین دیر شدن کارمم یه غر هرچند ریزی شده هم بمن کنه!

یکی دوبار پیش اومده واقعا رک بهش گفتم این اخلاق و خصوصیاتت هست. بقول خودش حرفام سنگین بوده براش! از این بابت خودم ناراحتم که مجبوره اینطور حرفایی ازم بشنوه! هم دلم نمیخواد ناراحتش کنم همین یکی دوبارم که گفتم، هم نخواستم بیشتر از این بگم بهش چون دلش میکشنه واقعا دلم نمیاد و نمیخواد! ولی واقعا هم خستم از تکرار یه سری چیزا، هم خسته هم بریده هم عاجز! نمیدونم چرا فکر نمیکنه بهشون! یه سری چیزارو حتی حس حرف زدن دربارشونم ندارم الآنشم. میگذرم ازشون. نمیدونم چندبار دیگ لازمه یا شاید پیش بیاد حرف سنگینی بهش بزنم، ولی من دلم نمیخواد. چون هم اون میکشنه و هم خودم. همیشه فکر میکردم همسرم اینقدر عاقل و فهمیده هست که اصلا لازم نباشه من چیزی بش بگم درباره طرز برخورد و رفتار و زندگی و پوشیدن و خوردن و رفتن و اومدنش! حتی تو صحبتای اول ازدواجم بهش گفتم وقتی میپرسید نظرت چیه راجب لباس و یه سری چیزا، گفتم من میذارمش به عهده خودت خودت بدونی کجا چیکار کنی چی بپوشی چی بخری چ بخوری چجور بیای بری و... وگرنه بدم میاد مثل بچه به زنم بخوام بگم چیکار کن چیکار نکن! وقتی میشی همسر یه کسی و وارد زندگی دونفری و مسئولیت هاش میخوای بشی، باید حداقل آمادگی های بلوغی ای هم داشته باشی، فقط جسمی جنسی کافی نیست! و همونم شد مشکل برام. باید اونجا سفت و سخت طی میکردم باش که به این روزام نرسما، اگ یه پسر یا دختر مجردی ازم بپرسه دوران عقد و نامزدی یا حتی پیش از عقد، نسبت به اخلاقیاتش سخت بگیرم و حساس باشم یا نه، میگم بشدت حساس باش و اگه چیزی برات ناخوشاینده، نگذر ازشون!

ازینا بگذرم... خیلی ناراحتم که زندگیم اون آرامش فکری رو نداره که بشینم یه تایمایی برای بهتر شدنم یا شدنمون بذاریم. حتی فکر میکردم اگه یه همسر همکار داشته باشم خیلی خوبتر همو درک میکنیم. اونوقت دیگه سر و وضع و تیپ و پوشش و صحبت و بخور بخواب و همه چیمون مثل هم هست به هم کمک میکنیم به هم ایده میدیم به هم مشورت میدیم و... همسره معلم شد! روستاییم هست مثل خودم، پدرمادرشم مثل پدرمادر من، ولی خودش از چیزی که باید میشد، زمین تا آسمون اختلاف داره یجورایی./ از طرز فکر و زندگی گرفته تا پوشیدن و خوردن و ....

(اینقدر حرف تو سرم هست و ظهرم باز کارمون به گریه کشید که الان سرم درد میکنه تو مغازه)

مثلا فکر میکردم شبا با ارامش که بخوابم و بموقع، صبحای زود میتونم پاشم کتابای درسی و غیردرسیمو بخونم، صبحا پاشم نمازمو بخونم! نمیدونم میتونم وقت باز کنم برای ورزش و باشگاهو... حالا شاید یکی بگه خو الان کی جلوتو گرفته این کارارو بکنی؟! باید بگم حس به اصطلاح وابستگی طور اون! نمیدونم واقعا به شوخی و مسخره و لوس بازی میگه یا جدی، مثلا من خونه باشم بگم یه ساعت میرم باشگاه، میگه دلم تنگ میشه ک، یا ازین جور لوس بازیا که واقعا جلو رفتن آدمو میگیره. یا اگ بخوام مثلا برای کاری برم استان، یا اونم باید بام بیاد و کاروبار خودش و خونه رو بذاره کنارو با من بیاد، یا اینقد چس ناله میکنه و ناز میکنه و مانع تراشی میکنه برای من تا منم نرم یا بندازم یوقت دیگ که اونم بتونه بیاد و همین کارای منم عقب میندازه! و مجموعه ای از اینطور کارای ریزی که هیچ جا حساب نشه شاید و بقول خودش که میگه مگه من چیکار کردم؟ اینا میرن رو اعصاب من! و منو زده میکنه از رفتاراش. میدونی، خودش میگفت تو دیگه انتظارت خیلی زیاده از من! راستم میگفت. من واقعا خیلی انتظار داشتم طرفم فهمیده باشه. اونم دختر امروزیی که درس خونده هم هست و معلمم داشت میشد!

یوقتا بخاطر اینکه اون بهانه هایی میگیره، واقعا اینقد کوچیکترین کارام رو هم انباشته میشن که حالم از خودم بهم میخوره. از این که تا این حد میتونه دستو پا گیر باشه، بجای اینکه برعکس آدمو هل بده سمت جلو و کمکت کنه!

یا همیشه فکر میکردم اگه اونم همکارم باشه یوقتا من کار داشته باشم اون برگه هامو انجام میده یا کارای مدرسه خیلی بهم کمک میکنیم شبا میشینیم خونه باهم کارامونو میکنیم، به هم همفکری میدیم و...! ولی الان نه تنها هیچوقت این اتفاق نیفتاده، بلکه کارای اونم میفته گردن من. مثلا رفتن به اداره برای کاراش، کارای سیستمیش، دفتریش و...! یعنی اصلا اون چیزی که راجع به داشتن همسر همکار فکر میکردم نشد! هروقتم میگم برای مدرسه یا مغازه بیا فلانکارو کمکم کن میگه بیکاری بابا این کار اضافیه و... همیشه فکر میکنه من اشتباه دارم میکنم یا اگرم درسته اون معتقد بهش نیست...

انگار چشمو گوشش بستس واقعا تو فهمیدن این چیزایی که مربوط به شغلمونه و...!

امروز که بحث میکردیم و من ناراحت بودم، گفتم نمیدونم یعنی من اینقدر بد بودم، انقد داغون بودم، اینقدر خر و نفهم بودم که الان زندگیم اینه هرروز ناراحتی دارم باهاش و...؟ خودش میگه نه تو بد نبودی، تو آدمتو اشتباه انتخاب کردی! دوست داشتنم نسبت بهش کنار، ولی واقعا اشتباه کردم تو انتخابش! یعنی چشموگوش بسته و بدون سخت گرفتن و حتی بدون هیچ شناخت واقعی و سرسری گرفتن پیش رفتیم! الآن ولی دوسش دارم بخدا و دلم نمیاد نداشته باشمش! تنها چیزیه که نگهم میداره و وقتی به جدا شدن ازش فکر میکنم فکرمو قطع میکنه! ولی اینقدر رفتارای اشتباه و ناراحت کننده داشته که زدم کرده یا دیگ وقتی چیزی میشه بقول خودش زود جوش میارم دیگه و...اونم فکر میکنه دوسش ندارم.

یا برای مغازش، اینقدر ندونم کاری میکنه تو جنس آوردن و فروختن و بقیه کاراش، حرف گوش نمیده، که دیگه دلم رضا نمیشه براش کاری بکنم... با اینکه خیلی دنبال وامی هست الان ک باهاش جنس بیاره برای مغازش، و من اون پولو دارم و میتونم بدم بهش و قسطاشو از مغازه بده چون وام تازه گرفتم این پولو، اصلا به خودم نمیتونم اجازه بدم برای اینکار یا وام دیگه ای براش جور کنم، چون اون کار خودشو میکنه فقط، و بیشتر دلشه مغازه رو ببنده و نره، شل و ول میره مغازه و...

نویسنده: مرد متآهل نظرات:
© مرد نوشت