مرد نوشت

اثر یک زن به عنوان شریک زندگی

دوشنبه ۱۴۰۳/۰۳/۲۱، 12:26

رفتار و برخورد این زن میتونه هم محرک و انگیزه ای بشه برای سرپا موندنت و جلو رفتن زندگیت... میتونه هم عاملی بشه که دیگه خنده نیاد روی لبت... عاملی که وقتی از مغازه درمیاد بیرون قبض روح میشی. دلت میخواد پاچه هرکی میاد میره رو بگیری. دلت نمیاد دیگه دست ببری برای کار. میگی ریدم تو این کارو زندگی، بذار ببندم برم بشینم خونه کار چرا بکنم؟ بعد یادت میفتی بری هم خونه باز اونه باید بیشتر پیشش باشی/ دیدی...فکرکنم مثل وقتی میشی که رعدوبرق میزنه بهت و همه بارشو خالی میکنه؟ توام خالی میشی اونطوری...انگار دیگه حرفی برای زدن و کاری برای گفتن نمیتونی داشته باشی!

اینقدر اینطور برخوردای ریز ریز ضدحال میزنه بهت که نایی نمیمونه برات..اینقدر که اگه یکی برای اولین بار ببینه، بهت میگه اینکه کاری نکرد چیز خاصی نبوده بابا بیخیالش و.... ولی تویی که بارهای بار اینارو داری تحمل میکنی و مثل اسب دلت میخواد شیهه بکشی سرش از بس خستت میکنه و حالتو میگیره، با کوچکیترین حرکتش دیگه عصبانی میشی!

امروز میخواستم بیام یکم عادی تر از این بنویسم که از 5 صبح پاشدم و کارامو با گوشی کردم. چون دیشب از خستگی های ممتد نخوابیدن و استخر و کار و تخلیه شدن، ساعت ده خوابیدم.. اونم خوابش میومد خوابید. چشامو که باز کردم تا نزدیک 7.30 با گوشی ور رفتم و مطلب هارو گذاشتم تو شبکه های مختلف...تلگرام...ایسنتا...روبیکا و پوسترارو فرستادم ایتا برای آلبوم و... تو این حین چندباری هم اون بیدار میشد و میگفت چیکار داری میکنی با گوشی بخواب و...، یعنی دو ساعتم زودتر شروع تایم کاریت پا میشی از خوابت میزنی تا کاراتو جلو بندازی و بتونی به کارات برسی...بتونی سر ظهر شاید یکم بخوابی تا بعدازظهر و شب خوبتر سر پا بمونی...اونوقت میاد مثل یه گاو با یه حرکت ساده میزنه تو برجکت/// بعدش نه زبونت وا میشه براش توضیح بدی نه دعواش کنی نه گلایه کنی نه حرف بزنی باهاش و نه وقتی میره و نگاتم نمیکنه مییره مشینه تو ماشین صداش کنی بیاد حرف بزنی تا از خفگی سکته نکنی! سوار ماشین میشه و باز سرشو میگیره اینور اونور و عقب میگیره میره خونه! :) تو میمونی و بهت و حیرتت از این بشر واقعا! فقط نوشتن اینجا میشه پناهگاهت تا خفه نشی!! ولی میدونی، این واقعا حال خودمو از خودم بهم میزنه که چرا منم مثل خیلی پسرا و مردا نمیزنم زیر همه چی و داد وبیدادکنم و برم سر پدرمادرش شر کنم بگم این چرا اینجوریه!! وقتی هربار میرینه به اعصابم، عین سگ سرش داد بزنم و بزنم وسایلارو بشکنم! تا حساب کار دستش بیاد...شابد بخاطر این ک نمیخوام وضع از این بدتر بشه... واقعا وقتی فهمیدم این از خونه پدرشم دل خوشی نداره و منم دعواش کنم بره خونه باباش حتی به عنوان قهر سه چهارروزه، اونجا بیشتر دق میکنه... دیگ دلم نمیخواد سرش داد بزنم...یا به اونجایی برسونم ک بگم دربیا برو خونه بابات تا یه نفس راحتی از دستت بکشم... پدرش که وضعش و رابطش باهاش معلومه... برادرشم که تقریبادخنثی و بی اثر و اونم نه چندان خوب باهم...میمونه مادرش که اونم خودش اضافیه تو خونشون با اخلاق گهی باباش/ اینم بفرسته بره کنار اون تا باباش بیشتر بدرفتاری کنه باهاش و باهاشون/؟

از این زورم میاد...خونه باباش اون بوده و هست... این همه خوبی و رفتار خوب من و خانوادم باهاشو نمیبینه...یا چشم پوشی میکنه...یا هنوز فکر میکنه مثل یه شاهزاده رویاهاش باید زندگی داشته باشه...فانتزیاش و آرزوهاش و توقعات بیجا و... یا مثل رمان ها من باید برخورد کنم باهاش و از هیچی دم نزنم باهاش....
هرکار خواست بکنه و بچه بازی دربیاره...

نویسنده: مرد متآهل نظرات:
© مرد نوشت