مرد نوشت

دریغ از روانی سالم در من

سه شنبه ۱۴۰۲/۰۴/۲۷، 1:21

یوقت هایی اینقدر ناراحت میشم از دستش و به ناتوانی میرسم که واقعا دلم میخواد برم پیش مامانش و داد بزنم این دخترتون ... منو پاره کرد دیگه با این آرمان‌گرایی هاش و این کمال‌گراییش و این فانتزی‌هایی که داره. حتی اگه الانم قرار نیست انجامش بدیم چیزیو یا بخریم یا بکنیم، یک روز یک هفته یکسال یاهروی قبلترش اینقدر اصرار داره سر اینکه من فلان چیز رو میخوام و دوست دارم و باید اون باشه و اوووونقدر اهمیت میده به ظاهر و دکور و طرح خونه‌ای که قراااره بسازیم، من واقعا منصرف میشم از خونه ساختن. دلم میخواد منم بیفتم رو دور لج. اول همه چیز رو به اسم یکی دیگه بزنم بعدم بشینم هر اونچه که خودم دلم میخواد رو بسازم یا اصلا قید خونه ساختن و هر نوع پیشرفتی توی زندگی رو بزنم و بشینم مثل ۸۰ درصد فامیلا و شوهرای فامیلاشون با تخ×مام برا خودم بازی کنم و بگم ک»ون لق هرچی که میخواد بشه و ک+ون لق هر پیشرفت و هرچیزی تو زندگی. بگم قراره تا آخر عمر مستاجر باشیم اونم نه جای خیلی خوب شهر و.... جای متوسط و پایین شهر. میخوای بخواه نمیخوای نخواه. مگه خودت و خانوادت کی بودن و از کجا اومدی که هرچی ایده آل و آرمان داری فکر میکنی میتونی تو زندگی متاهلی بدستش بیاری. اونم بدون اینکه خودت بتونی تلاشی بکنی براش و از خودت هم مایه ای بذاری و از خودت هم پس اندازی داشته باشی. یا پدرمادری داشته باشی که یه پاپسی بهت بدن کمکت کنن برای خونه ساختن. همشو از من میخوای؟ فقط خواستنشو بلدی؟ شد یبارم بگی خب خودمم پس انداز میکنم؟ شد توام یبار بگی عیب نداره تاهرجایی رسوندیم درست میکنیم میخریم میپوشیم میریم میایم و...؟ شد یه بار توام نشون بدی همراه و هم پای زندگی منی و بلدی اگررررر به سختی ای خوردیم پام باشی؟ یا کمتر غر بزنی

امروزم بهت گفتم، یه لحظه به سرم اومد اگه دیگه نداشته باشمت چقدر دلم تنگ میشه برات و چقدر دوستت دارم، هم خودتو هم خانوادتو، (باباتو دیگه کمتر، واقعا چند وقتی هست اصلا میل و رغبتی ندارم دیگه پیشش بشینم و باهاش درباره موضوعی حرف بزنم و الآنم اگه عادی برخورد میکنم نسبتا، بخاطر حفظ ظاهر هست)، ولی یوقتا واقعا اذیتم میکنی. یکار میکنی کم بیارم. ببُرم اصلا و بی انگیزه و رغبت بشم. بخوام قید همه چیو بزنم.

شبا هم که یاد گرفتی دیگه حال من مهم نباشه براات وقتی ناراحتم یا میدونی موضوعی ذهنمو درگیر میکنه، پشتتو می‌کنی و میخوابی... باشه

از اولش یجوری مقید شدی به این آرمان گرایی های مجازیت، که باعث شدی نتونم یبار تورو کنار خودم ببینم، یجوری کردی هربار که ناراحت شدم ازت صدبار لعنت کنم خودمو و‌ فحش بدم خودمو که چرا ازدواج کردم، صدبار بگم گه خوردم کاش فلانیو می‌گرفتم. چون بعدتو از نزدیک دیدمشون. اگه اونارو به خاطر یه عیب کوچیک رد میکردم، تو همون عیب رو در حد گسترده داشتی.

اگه من از خستگی نتونستم بیام پیشت، تو خودت عقب وایسادی و خودتو سرد کردی و نیومدی پیشم.

دلم میخواست همه این حرفا رو بهت بزنم امشب که بحث ساده کردیم سر کابینت و خونه ساختن و باز تو شروع کردی به آرمان بافی هات و منم خواستم توجیهت کنم و بقول خودت! بکنم تو کلت که یکم آسانتر بگیر. نخواه به قیمت چند سال دیگه مستاجر شدنمون بخوایم یه خونه بقول خودت شیک و مدرن داشته باشیم که چشم فامیلا و دوستات رو دربیاری باهاش. بگی درسته اومدم این منطقه و این کوچه ولی باید دیگه خونه ام یچیز عالی باشه. یبارم بگو می‌خوام دل تو آروم باشه مهم نیس بقیه چی فکر میکنن، اونوقت میدیدی که منم چجور تلاشمو میکردم برای سربلند کردن تو.‌ ولی الآنو میبینی ؟ الان من حس میکنم همه چیزای دیگه مهمتراز آرامش روان من هستن، منم همه چیو ول‌میکنم اگه همینطور بمونی!!!

خلاصه، الان تو بعد اینکه گفتی چیه باز غم گرفتی و چرا رفتی تو فکر و... با اینکه دونستیم من ناراحتم و از چی، و بعدش حرف نزدم، دیگه بیخیال گرفتی خوابیدی برای خودت

قلبم داشت میومد توی دهنم، هی زور زدم به حرف بیام باهات، نتونستم از حجم ناراحتی ای که از درک نکردن تو بهم دست میده، واقعا نمیدونستم چی کنم. بازم رو آوردم به نوشتن. الان اینو پست کنم نمیدونم بعدش چی کنم. میخوابم البته، ولی با ناراحتی عمیق. مثل دیشب.‌ مثل پریشب و شبهای قبلی و هرشب. صبحشم به زور دلم میاد باهات حرف بزنم و لبخند و خنده واقعی نمیشینه رو دلم که بخوام بیام سمتت، ولی خودمو میزنم اون راه تا عادی بشیم و بتونیم بهم نزدیکتر بشیم.

واقعا نمیدونم این همه مشکل و بحث و چالش با تو و لحظه های ناراحتی و‌گریه و خوش نبودن توی زندگیم، اثرات زندگی با توئه که نمیفهمی و بچه ای و پخته نیستی، یا اثر و نتیجه کج کاری های خودمه. هرچیه خستم ازش. قبل اینم خوابم میومد ولی نخواستم با این حجم ناراحتی بخوابم باز.‌ واقعا لایق همچین زندگی و لحظاتی نبودم شاید. نمیدونم تقصیر خودم بود یا تو. نمیدونمم آخرش چی میشه. ولی میدونم این اونی نیس که من ازش راضی باشم

نویسنده: مرد متآهل نظرات:
© مرد نوشت